سلام
خیلی وقت بود که به وبلاگم سر نزده بودم. تا امروز...08/09/1386
با امروز هفتیم روزه که در شهر مدینه هستم، شهر پیامبر(ص)، همیشه دوست داشتم که بیام از نزدیک مسجدالنبی و بقیع و کوچه های بنی هاشم، منزل حضرت زهرا(س) شهدای احد و... از نزدیک ببینم. ما شب به مدینه رسیدیم و مستقیم به هتل اومدیم. صبح که به طرف مسجدالنبی در حرکت بودم در دلم آشوبی بود. دلم می خواست فریاد بزنم. اما... وقتی چشمم به گنبد سبز پیامبر افتاد بغض گلومو گرفت شکر کردم خدا رو که نصیبم کرده بیام به شهر پیامبر(ص).
مستقیم به سمت درب بلال رفتیم که داخل حرم بشیم. اما متأسفانه دوربین همراهم بود و شرطه های جلوی درب جلومو گرفتند و نگذاشتند که داخل بشم. مونده بودم که چه کنم. روی کردم به سوی پیامبر و سلامی از طرف خودم و تمام کسانی که دلسوخته بودند و سفارش کرده بودند عرض کردم. (السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یا خاتم النبیین...) از اینکه نمی تونستم برم داخل حرم اعصابم خرد شده بود. وقتی که همکارم (محمدلو) جایی رو که کوچه های بنی هاشم اونجا بوده رو نشونم داد خیلی دلم گرفت... که اونجایی که الان من ایستادم یک زمانی کوچه های بنی هاشم اونجا بوده و چه آدم های بزرگی اونجا بودند...
روزی که با آقای حجتی رفتم حرم و توضیحاتی که ایشون دادند برایم خیلی جالب و باورنکردنی بود (کوچه های بنی هاشم، منزل حضرت زهرا(س)، قبر مطهر پیامبر(ص)، محراب پیامبر(ص)، ستون توبه و ستون های دیگر...) من جایی هستم که یک زمانی اونجا حضرت محمد(ص)، حضرت علی(ع)، حضرت فاطمه(س)و... و شخصیت های بزرگ اسلام اونجا بودند. دو رکعت نماز کنار ستون توبه خوندم... برای تمام کسانی که التماس دعا داشتند دعا کردم (اما حیف و صد حیف که این مکان شریف دست کسانی است که قدرش را نمی دانند و به قول یکی از دوستان اگر می توانستند بارگاه حضرت محمد(ص) را هم خراب می کردند) از بقیع برایتان بگویم که چقدر غریب... باید باشی، ببینی، حس کنی که اینها چه کرده اند با بقیع...
امروز با گروهی از دوستان به سمت کوه احد رفتیم مکانی که سپاه اسلام و کفار (ابوسفیان) با هم جنگیده بودند. شهدای احد (حمزه عموی پیامبر...) اما روی کوه نتوانستیم برویم به این علت که مأموران سعودی مانع می شدند. مسجد شجره، مسجد قبا رفتیم و مکان هایی که پیامبر در آنجا بوده.
بهر حال هر چی بگم کم گفتم، نتونستم اونطوری که احساسم میگه، بگم.